خواستگاری...

ساخت وبلاگ
بالاخره بعد از چهار سال قسمت شد و آقا عبدالصالح متاهل شد. 

الحمدلله با معرفی فامیل، این خانواده پیدا شد و شرایط ش رو قبول کردن.... 

خانومش راضی بود. اما خانواده ش نه!! اما در هر صورت اون ها هم راضی به این وصلت شدن. 

یکی از شرایط همیشگی صالح  این بود که میگفت: هر جا رفتین اینو بگین; من بیشتر از  ۱۴ تا سکه ، مهریه قبول نمی کنم. حتی اگه هزار تومن بیشتر باشه!! میگفت : حتی اگه بابا داشته باشه هم ، من ازش نمی گیرم!!! من میخوام خودم زندگی کنم... 

وقتی خواستگاری خانومش هم رفتیم،، خود زهرا خانوم قبول کرد این مقدار مهریه رو. 

اما پدر و مادرش قبول نکردن!!! 

پدر آقا صالح  میگفت: اشکال نداره بیشتر باشه. اما صالح به من میگفت : ول کن نمیخواد!! 

من هم به حاج آقا گفتم: نمیخواد دیگه.. خودشم راضی نیست! 

حاج آقا ، اما پا در میونی کرد... گفت :  تو چیکار داری؟!!! خونه ای که تو کریم کُلا دارم،، 

قراره بین سه تا بچه م تقسیم کنم... خب الان تقسیم میکنم و سهم عبدالصالحو میدم. 

دیگه مختاره این رو به خانومش بده یا نه! این دو دانگ مال صالحه... 

عبدالصالح هیچ وقت روی حرف پدرش حرف نمی زد... فقط نگاهی به من کرد و دیگه هیچی نگفت!! 

سرانجام سال ۹۱ عبدالصالح و زهرا خانوم ازدواج کردند ،  صالح اما همیشه به من می گفت : 

شما مقصر این مهریه ی زیاد بودین...  من راضی به این مقدار نبودم! اما چون رو حرف بابا حرف نمی زنم قبول کردم... به هر تقدیر زندگی این دو شروع شد... 

زندگی معنوی و زیبا و قشنگی ، که دوامش سه سال بود ، و ثمره ش یه گل پسر دو ساله محمد حسینی که شده بود نفس بابا.... 

 

راوی : مادر شهید 

 

 

 

قبل ازدواج با هم آشنا نبودیم با خاله م هم محله ای بودن و این شد که آستین زدن بالا براشون تو جلسه خواستگاری بیشتر آقا صالح حرف میزدن براشون حجاب خیلی مهم بود و روش تاکید داشتند همونجا گفتن که به ولایت علاقه ی عجیبی دارند و در مورد شغل شون و سختیاش هم حرف زدند و.... 

خب زهرا خانوم برای زندگی باید با آقا صالح میومد بابل ، پدرش گذاشت به اختیار خودش اما مادرش خیلی مخالف بود 

نهایتن ما رو در کردن و گفتن نه . ولی دوباره اول ربیع الاول رفتیم خواستگاری ، پدرشون نظامی بودن و میگفتن دخترم تحمل ذره ای سختی رو نداره ؛  

به خاطر حیا رو حرف باباش حرف نمیزد ولی فهمیدیم جوابش بله هست  

قبل عقد حتی استخاره گرفتن که نتیجه این بود:  شرایط سختی دارد اما عاقبتش خیلی خوب است  

خلاصه رفتند پای سفره ی عقد ، آقا صالح تو دنیا فقط یه آرزو داشتند به خانوم شون گفتند یه دعایی دارن که حتما موقع عقد براشون بخواد اما سر عقد ، به دلیل حضور زیاد مهمان ها با فاصله نشستند ، آقا صالح مونده بود چطور خواسته شو بهشون بگه یه دستمال کاغذی دادن به من که بدم به عروس خانوم روش نوشته بودم: دعا کن من شهید بشم خانوم جان! 

زهرا خانوم هم از ته دل دعا کرد.. اما فک نمیگرد انقد زود برآورده بشه... 

 

راوی : خواهر شهید 

 

دلشوره ی مادر......
ما را در سایت دلشوره ی مادر... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : abdosaleh64 بازدید : 149 تاريخ : پنجشنبه 6 تير 1398 ساعت: 1:10